حسن مؤدب که مرید خاصِ بوسعید بود و از یک خانوادۀ سرشناسِ شهر ، با همه ارادتی که به شیخ داشت ، هنوز پاره ای از کششها و رعونتها در او باقی بود. یک روز شیخ بدو فرمان داد تا برود و از دورترین نقطۀ شهر نیشابور مقداری دل و جگر و شکنبۀ گوسفند بخرد و با خود حمل کند و به خانقاه آورد . این کار برای حسن دشوارترین تجربه ها بود زیرا می دید که تمام مردم شهر او را می بینند که مقداری دل و جکر و شکنبه را در کواری کرده و بر دوش گرفته است و خون و کثافت از سر تا پای او می ریزد . در هر گامی که بر می داشت از شرم آب می شد با اینهمه فرمان شیخ را اطاعت کرد و هر طور بود این عمل دشوار را به سامان رساند .