وقتی رضا را داخل قبر گذاشتیم, در حالی که گریه می کردم ، صورت او را بوسیدم. بعد از چند وقت که خواب رضا را دیدم ، روی گونه اش چیزی مثل ستاره می درخشید. از او پرسیدم که چه چیزی روی صورت تو می باشد که اینقدر نور دارد؟ رضا گفت :‹‹ وقتی شما مرا داخل قبر گذاشتی و صورتم را بوسیدی ،یک قطره از اشک چشمت روی صورتم افتاد. این همان قطره اشک است که می درخشد.››