من منتظرم
همه در جستوجوي كوي تواند، بي آنكه خوب تو را شناخته باشند. همه در هواي روي بهارند؛ بي آنكه از غصه زمستان، به تنگ آمده باشند.
همه در غربت شب، خوابيدهاند، بي آنكه از صداي خروس سحري سراغ بگيرند.
پهناي شهر را وجب به وجب، گام به گام، كاويدهام. از نردبانهاي كوتاه و بلند مذاهب و مكتبها، ايسمها و فلسفهها، از همه عبور كردهام. رفتهام، فرو افتادهام، برخاستهام و خستهام.
ميگويند تو گشايشي. فرج تويي. اين گشايش بايد شبيه يك گلستان باشد، ...
برای خواندن ادامه ی متن لطفا به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید