نقش یگانه فدائیان اسلام در آغازین روزهای جنگ و تلاشهای شهید هاشمی برای سازماندهی کروههای پارتیزانی و مقابله کارآمد با دشمن، از جمله مقولههائی است که کمتر بدان پرداخته شده است. این گفتگوی جذاببا مرتضی امامی از نیروهای فدائیان اسلام و همرزم ان شهید سرشار است از نکات مهمی در باره ویژگیهای اخلاقی و مدیریتی شهید هاشمی.
*سوال: هنگامی که به یاد شهید هاشمی میافتید، نخستین حسی که در دل شما پدید میآید، چیست؟
بسم ربالشهدا والصدیقین. در ابتدا باید بگویم که تمام صحبتهای من استنباطم از مطالب است و اگر کم و کاستی مشاهده کردید، آن را از من ببینید نه از واقعیت امر. یکی از بزرگترین افتخارات زندگی من این است که در دوران جنگ تحت فرماندهی آقا سید مجتبی هاشمی جنگیدم. از طرفی خدا را شکر میکنم که شهید هاشمی به مقام رفیع شهادت نائل شد، چون هر کسی لیاقت رسیدن به این مقام را ندارد. از سوی دیگر متاسفم که ایشان به صورت فیزیکی در کنار ما نیستند؛ اگر چه حضور آقا سید مجتبی را از لحاظ روحانی همیشه در کنار خود حس میکنم و در بعضی مواقع به خوابم میآید و مرا در مسائل زندگی راهنمایی میکند.
*سوال: آیا شما نسبتی با شهیدان امامی در فدائیان اسلام دارید؟
بله، سید حسین امامی (عموی من) و پدرم هر دو از فدائیان اسلام بودند. پدرم در سال ۱۳۲۴، احمد کسروی ملعون را در کاخ دادگستری از پای درآورد. از طرفی چهار سال پس از ان ماجرا عمویم، عبدالحسین هژیر را که بالاترین مقام اجرائی و وزیر دربار بود، از بین برد. در پی این ماجرا فورا انتخابات آن دوره باطل شد و آیتالله کاشانی همراه با عدهای از مبارزان از عراق راهی ایران شد. در همان اثنا دشمنان، عمویم را به شهادت رساندند. فدائیان اسلام گروه کوچک و در عین حال قدرتمندی بود و افراد زیادی بعد از پیروزی انقلاب به این گروه پیوستند. مرحوم پدرم قبل از انقلاب دست مرا در دست مرحوم احرار گذاشت. ایشان راننده بود و حدود ۱۹۵ سانتیمتر قد داشت و یکی از مبارزان سیاسی آن زمان بود. پدرم پول زیادی را در زمینه سیاست خرج میکرد و اکثر مبارزان قدیمی ایشان را میشناسند. آن زمان هر کسی که میخواست افتخارآفرین باشد، به گروه فدائیان اسلام میپیوست. در آن روزها اتفاقات زیادی میافتاد. مدتی در کمیته استقبال از حضرت امام فعالیت میکردم.
*سوال: عکسهایی از حضور آقای هاشمی در کمیته استقبال دیدهام. آیا شما از فعالیت ایشان در این باره اطلاعی دارید؟
خیر، در این باره اطلاعی ندارم. آن زمان آقا سید مجتبی هاشمی و آقای رستمی از فرماندهان کمیته بودند. کمیته مرکزی منطقه ۹ و مرکز پیشاهنگ و اتاق بیسیم در ضلع جنوبی پارک شهر خیابان بهشت قرار داشت. من مدتی در باشگاه افسران مشغول خدمت شدم، اما در دوران فعالیت بنیصدر، باشگاه افسران را از ما خواستند، ما هم در مقابلشان ایستادیم، تا جایی که به خاطر دارم شهید بهشتی به ما گفت که حضرت امام فرمودهاند: “باشگاه را بدهید تا غائله ختم شود. ” بعد از این ماجرا به ستاد واقع در میدان فردوسی منتقل شدیم. لازم به ذکر است که در آنروزها مسئله ریاست و معاونت برای هیچ کس مهم نبود و کوچک و بزرگ در تکاپو بودند تا باری از دوش جامعه برداشته شود.
*سوال: آقا سید مجتبی مدتی در کردستان بود و بعد هم به مناطق جنگی جنوب کشور رفت. آیا در طول این مدت همچنان به کمیته وابسته بود یا از آن جدا شد؟
آن روزها مانند حالا افراد از جانب تیپ یا لشکری معین به ماموریت اعزام نمیشدند. به خاطر دارم فرمانده کمیته مرکزی آقای کنی حکم کلی صادر و اعلام میکرد که هر کسی که میتواند، نیرو جمعآوری کند و به مناطق جنگی برود. درآن زمان من یکی از نمایندههای تامالاختیار آقای خلخالی در ارومیه بودم. آقا سید مجتبی هم در پاوه بود. همان طور که میدانید میدان فردوسی و دانشگاه از نقاط استراتژیک تهران و مرکز حضور منافقین و درگیریهای دانشگاه بودند، به همین دلیل کمیته فردوسی و کمیته ششم منطقه ۹ که در ضلع شمالی خیابان فلسطین واقع شده بود، جزو فعالترین ستادها به شمار میآمد. کمیته فردوسی علاوه بر اعضای رسمی، نیروی افتخاری هم داشت. افراد زیادی از کردستان و سایر مناطق تهران ۱۰ و ۱۱ به عنوان نیروی افتخاری با ما همکاری داشتند. آقای اکبر کریمی، محمد کریمی و علی کریمی که در بازار فرش کار میکردند و همچنین محمدعلی هرسین از جمله افرادی بودند که به عنوان نیروی مردمی در کمیته فعالیت داشتند. همه این عزیزان دلشان برای انقلاب میتپید. آن روزها سپاه و بسیج قدرت چندانی نداشتند و در شهرها کمیتهها قویترین تشکل به شمار میآمدند.
*سوال: فدائیان اسلام چه نقشی در جنگ داشتند؟
در روزهای آغازین جنگ فدائیان اسلام مهمترین قطبی بودند که نیروهای مردمی از هر قشری جذب و سازماندهی میکردند. آغوش فدائیان اسلام به روی نیروها و رزمندگان باز بود و در پذیرش افراد، گزینشی عمل نمیکرد. داوطلبان حضور در جبهه از هر قشری، ریش و سبیلدار یا یقه چاک به این گروه میپیوستند. ممکن بود یک نفر با یقه باز و تفکرات خاص خودش وارد گروه شود، اما بعد از مدتی با تاثیرپذیری از سایرین، تفکرات و حتی ظاهرش تغییر میکرد. آقا سید مجتبی مثل یک آهنربا نیروهای مردمی را به سمت فدائیان اسلام جذب میکرد. همانطور که میدانید برادههای آهن بعد از جداشدن از آهنربا تا مدتی خاصیتشان را حفظ میکنند. گروه فدائیان اسلام هم این گونه بودند.
*سوال: چه شد که شما به این جمع پیوستید؟
در آن میان با آقای خلخالی مشکلاتی پیدا کردیم. فورا با آقا سید مجتبی، سید محمود صندوقچی و سایر دوستان به گفتگو نشستیم و تصمیم گرفتیم تا به جای عبارت فدائیان اسلام از عبارت فدائیان اسلام و رهبری روی مهرمان استفاده کنیم. در پی این تصمیم از سید احمدآقای خمینی در تهران استعلام گرفتیم. اتفاقا امام در غروب همان روز ضمن مصاحبهای فرمودند: “همه ما مردم ایران، فدائیان اسلام هستیم. ” خلاصه با این حرکت مانع از شیطنتها و سوءاستفاده برخی از افراد شدیم. پس از مدتی به تدریچ سپاه و بسیج قدرت گرفتند. بالاترین سرمایه هر کس جان اوست و در دوران جنگ تقدیم کردن جان در راه میهن مهمترین مسئله است و سایر مسائل از فرعیاتند. اگر به هر دلیلی اشتباهی از کسی سر بزند، باید با ملایمت و عطوفت، آن شخص را متوجه اشتباهش کرد. برخی کجخلقیها و بدرفتاریها باعث شد تا در حق آقا سید مجتبی و بچههای فدائیان اسلام بیمحبتی شود.
*سوال: از ابتکارات آقا سید مجتبی و برخوردشان با دوستان و دشمنان برایمان بگویید.
آقا سید مجتبی با دوستان مروت داشت و با دشمنان مدارا میکرد. تمامی شهدای هشت سال دفاع مقدس شجاع بودند. در این میان شجاعت، دلیری و نترسی آقای هاشمی وصفناپذیر بود طوری که زبان از بیان آن عاجز بود. من بارها و بارها به چشم خود دیدم که فرماندهان کلاه کج نیروی دریایی نزد آقا سید مجتبی میآمدند و میگفتند: “آقای هاشمی ما فرماندهی شما را قبول داریم. ” چندین بار فرماندهان تکاور نیروی دریایی تحت فرماندهی آقا سید مجتبی در میدان مین روبروی پل ۱۲ و ایستگاه ۷ عملیات انجام دادند؛ این درحالی بود که فرماندهان نیروی دریایی در دوره نظامی سخت و پیشرفتهای آموزش دیده بودند. آن زمان حملات به صورت کلاسیک اجرا نمیشد و جنگها نامنظم بودند. منظورم از جنگهای نامنظم جنگهایی نیست که هر کسی هر کاری بخواهد طی عملیات انجام دهد. جنگهای نامنظم نوعی جنگ کلاسیک بسته بودند که بسیار منظمتر از جنگهای کلاسیک ارتش انجام میشدند. در دوران محاصره آبادان فاصله ما با نیروهای عراقی حدود ششصد هفتصد متر بود، تا جائی که وقتی بلند حرف میزدیم صدای یکدیگر را میشنیدیم و به راحتی میتوانستیم عراقیها را از آن فاصله ببینیم.
*سوال: در ماجرای حصر آبادان جبهه شما در کدام منطقه قرار داشت؟
ما در میدان تیر جلوتر از ذوالفقاریه مستقر بودیم و سرهنگ کهتر و نیروهایش، یکی از فرماندهان تیپ ۷۷ خراسان، حدود سه چهار کیلومتر عقبتر از ما مستقر شده بودند. همان طور که گفتم جنگها نامنطم بودند. آقا سید مجتبی قبل از اجرای هر عملیاتی به من و سایر رزمندهها میگفت: “ما قرار است فردا یا پس فردا به دشمن حمله کنیم. ” فورا مقدمات کار فراهم میشد. مهمات و امکانات دشمن قابل مقایسه با تجهیزات ما نبود، آنها مجهز به دوشکا،کالیبر ۵۰، انواع توپ و موشک، خمپاره ۶۰ و کاتیوشا بودند. ما قبل از هر عملیات خاکریزهای کوچک دونفرهای میکندیم تا اگر رزمندهها زخمی شدند یا خواستند مرحله به مرحله در خط حرکت کنند، بتوانند در خاکریزها پناه بگیرند. از طرفی خاکریزها مانع از اصابت گلوله به رزمندهها میشد، چون گلوله بعد از اصابت به خاک سرد میشود. یک روز من همراه با یکی از فرماندهان کلاه قرمز نیروی دریایی، آقا سید مجتبی و مرحوم قاسم رضایی در خط بودم. اتفاقا آن روز دست آقای هاشمی مجروح شده بود. از طرفی دشمن منطقه را با دوشکا به آتش کشیده بود. به خاطر تمامی شرایط پیش آمده، رزمندهها دائما از آقا سید مجتبی میپرسیدند که پایان کار چه خواهد شد ؟ ” در همین اثنا آقا سید مجتبی با وجود اینکه عراقیها در فاصله ۳۰۰ متری ما بودند،کلاه سبزش را بر داشت و به هوا بلند کرد و رو به دشمن فریاد زد: “اگر مردید این کلاه را نشانه بگیرید. “این درحالی بود که دشمن دائما به سمت ما شلیک میکرد و ما صدای گلوله را که از کنار گوشمان رد میشد، میشنیدیم. ما اگر میخواستیم به شلیک گلولههای دشمن فکر کنیم، تمام بچهها کشته میشدند؛ اما به واسطه لطف خدا و امدادهای غیبی، اکثر گلولهها از بیخ گوشمان رد میشدند و آسیبی به ما نمیرسید.
همانطور که امام راحل فرمودند: “در جنگ امدادهای الهی و دست فرشتگان به رزمندهها یاری رسانده است. ” شاید این حرفها به نظر نسل سوم و چهارم خیالبافی باشد، اما ما تمامی این مسائل را به چشم دیدیم و با تمام وجود این شگفتیها را حس کردیم. آقا سید مجتبی بدون هیچ ترس و واهمهای، در روشنایی روز بیرون از خاکریزی به سمت دشمن حرکت میکرد. ایشان در حین حرکت مشتشان را گره کردند و با صدای بلند میخواندند: “کار صدام تمام است. خمینی امام است. استقلال و آزادی آخرین پیام است. ” بچهها با دیدن این صحنه روحیه مضاعفی گرفتند و یا علی گفتند و به سمت دشمن پیشروی کردند. نیروهای عراقی وقتی دیدند رزمندگان ما بدون هیچ واهمهای در روشنایی روز و صلات ظهر، به سمت آنها پیشروی میکنند، بهشدت به وحشت افتادند و ترس تمام وجودشان را فرا گرفت. تمامی این خاطرات مبین شجاعت بیحد و حصر آقا سید مجتبی است. آن روزها کسی از ما پشتیبانی نمیکرد. از نظر مهمات و اسلحه در مضیقه بودیم. از طرفی هم اگر ارتش مهماتی در اختیار داشت، به خاطر حضور بنی صدر به ما تجهیزاتی نمیدادند، با وجود این توانستیم سه بار جاده ماهشهر – شادگان را از دشمن بگیریم و دو بار هم یکی، دو شب جاده را نگاه داشتیم؛ اما از آنجا که هیچ نیرویی ما را پشتیبانی نمیکرد، ناچار شدیم دوباره به میدان تیر که ۷۰۰-۸۰۰ متر عقبتر از جاده بود، برگردیم.
*سوال: اگر خاطرهای از حضور لوتیهایی مثل شاهرخ ضرغام در جبهه به یاد دارید، برایمان بگوئید.
در دوران جنگ لوتیهایی مانند شاهرخ ضرغام و بچههای نارمک، سی، چهل نفری از محلههای تهران جمع میشدند و به جبهه میآمدند. آن روزها رزمندهای به نام صادق ویسه (تا جایی که میدانم در حال حاضر در نارمک چلوکبابی دارد)، از داشمشتیهای تهران بود. صادق لباس عربی به تن میکرد و بالای خاکریز میرفت و عربی میرقصید. از طرفی هم دست و پا شکسته به زبان عربی صحبت میکرد. همه این کارها باعث شادی رزمندهها میشد. رزمندهای به نام حسینزاده که موهای فرفری داشت و قدبلند و لاغر بود، کارهای جالبی میکرد. به خاطر دارم کلاه کج سیاهی بر سر میگذاشت و بچهها همیشه با او شوخی میکردند. به او تک تیرانداز میگفتند. به هر جا که میرفت سروصدای زیادی به راه میانداخت و شروع به تیراندازی میکرد. با دیدن کارهایش ابتدا خیال کردم از ستون پنجم است، اما بعد از مدتی فهمیدم که اخلاقش همین است و خلقیات خاص خودش را دارد. هر وقت که میخواستیم به عقب خط برویم. گودال به گودال از لابهلای خاکریزها سینهخیز حرکت میکردیم. یک بار که حسین زاده این صحنه را دید، رو به من و آقای اصغر رضایی کرد و گفت: “ای ترسوها! شما مثلا فرماندهان محورید؟ ” بعد هم بدون هیچ ترسی از روی خاکریزها به سمت عقب حرکت کرد. شهید اصغر رضایی که در شلمچه و در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید، به من گفت: “سید مرتضی! ولش کن. اتفاقی برای او نمیافتد، ولی ما بهتر است از لای همین خاکریزها رد شویم. ” آن زمان یک لندرور و یک شورلت آمریکایی در اختیارم بود. عراقیها همیشه توپهایشان را تنظیم و پر میکردند تا هر لحظه آماده شلیک باشد. هر وقت میخواستم با ماشین، رزمندهها را به سمت خاکریزهای عقب ببرم، خودم راننده میشدم و همراه با بچهها و فریاد “یا علی ” از بین خاکریزهای خودی و دشمن عبور میکردیم. در حین حرکت بچهها شعار میدادند: “الله اکبر! خمینی رهبر! این بانک آزادی است… ” از طرفی عراقیها فورا شروع به تیراندازی میکردند. من در میدان تیر مسئول گروهان بودم. گلوله توپ بسیار سریع حرکت و به هدف اصابت میکند، به همین دلیل حتی بعد از شلیک توپ فرصت نداشتیم که رزمندهای فریاد بزند: “توپ شلیک شده است. “از این رو من به بچهها سفارش کرده بودم اگر آتش گلوله را دیدند. فورا فریاد بزنند. وقتی که رزمندگان با دیدن آتش یکصدا فریاد میزدند، سریعا پایم را روی ترمز میگذاشتم. بعد هم گلوله توپ از مقابل ما عبور میکرد و چند متر جلوتر روی زمین منفجر میشد.
*سوال: به چه دلیل به آن میدان، میدان تیر میگفتند؟
از همان ابتدا نام آنجا به میدان تیر مشهور شد. علت دقیق این نامگذاری را نمیدانم. اما آقا سید مجتبی بعد از ماجرای تغییر عنوان حک شده روی مهر فدائیان اسلام در اواخر سال ۱۳۵۹ نام میدان را به میدان ولایت تغییر داد. از آنجائی که همه ما از همان ابتدا آن را به میدان تیر میشناختیم، در حین یادآوری خاطرات از آن با عنوان میدان نیر یاد میکنیم.
*سوال: شیوه تهیه مهمات برای گروه چگونه بود؟
در خرمشهر از نطر سلاح و مهمات در مضیقه بودیم و امکاناتمان را از کمیته میگرفتیم. آقا سید مجتبی نامهای به من داد و مرا به عنوان نماینده تامالاختیار فدائیان اسلام در گرفتن مهمات انتخاب کرد. به خاطر دارم جهت گرفتن مهمات به ستاد نیرو در دزفول رفتم. آقای ظهیرنژاد مرا به کاخ ریاست جمهوری نزد بنیصدر فرستاد. آن زمان محافظان بنیصدر از دوستان ما بودند و به همین دلیل در بدو ورودمان به کاخ، اسلحههایمان را از ما نگرفتند. من و حاج احمد امینی مسئول بیسیم بودیم. بنیصدر در حین صحبت به ما توهین کرد. من چوان بودم و مثل یک گلوه آتش پر از حرارت. رو به بنیصدر کردم و گفتم: “این حرفها را نزن. ” اسلحه را برداشتم و به سمت او شلیک کردم. شخصی به نام مهدی سیاه از محافظان بنیصدر بلافاصله او را داخل بنز ضد گلولهای کرد و ما را هم هل دادند و با سر و صدا وارد حیاط شدیم. از این سو بهسرعت در را باز کردند و بنیصدر را فراری دادند. در این میان شخصا دو گلوله دیگر ضمن حرکت ماشین حامل بنی صدر به آن شلیک کردم که البته ماشین ضد گلوله بود. در آن شرایط در مقابل هر حرفی که علیه ولایت زده میشد، میایستادم، زیرا واقعا عاشق ولایت بودم، همانطور که الان هم همین حس را دارم.
*سوال: چگونه آموزش میدیدید؟
آن زمان افرادی به عنوان استاد تخریب به ما انواع مینها را آموزش میدادند. اوایل جنگ عراقیها از نوعی مین استفاده میکردند که ضد نفر بود و سری شبیه چوب یا علف داشت، از آنجائی که اهل تهران بودم و بومی منطقه ذوالفقاریه و آبادان نبودم، با آن منطقه آشنایی نداشتم. تا قبل از اینکه با این نوع مین آشنا شویم، از وسط میدان مین آنها را به عنوان علف یا چوب دسته دسته جمع میکردیم و چون مثل چوب خوب میسوختند، از آنها برای درست کردن چای استفاده میکردیم. لطف خدا شامل حال ما بود که آنها در دستهایمان منفجر نشدند! پس از آنکه آن مینها را شناختیم، به هیچوجه نزدیک میدان مین نشدیم. عراقیها برای آنکه جلوی پیشروی نیروهای ما را بگیرند میادین مین متعددی ایجاد کرده بودند. از طرفی آن زمان ما حتی غذا نداشتیم. شبانه حدود ساعتهای دو،سه نیمهشب با کولهپشتی و پیاده به سنگر عراقیها تک میزدیم و کولههایمان را از مهمات، نارنجک و غذا پر میکردیم و برمیگشتیم، غافل از اینکه از میادین عبور میکنیم! مدتی خمپاره ۶۰ را از سرهنگ کهتر که با تعدادی نیرو پشت ما بودند میگرفتیم. ایشان مرد شجاع و خوبی بود و با وجودی که دستش شکسته بود، همچنان دیدهبانی میکرد. فقط به من که فرمانده بودم مهمات میدادند و ما هم با لندرور به انبار مهمات میرفتیم و ماشین را از مهمان پر میکردیم. به این ترتیب به لطف خدا و با امدادهای غیبی، با وجود سختیها و مشتقات کارها برایمان آسان میشد. آن روزها شخصی به نام حسن لودرچی بود که سن و سال کمی حدود ۱۴، ۱۵ سال داشت. من خیلی او را دوست داشتم و او هم مرا دوست داشت. شبها تا صبح با لودر خاکریز میزد، با توجه به اینکه عراقیها جنگ کلاسیک کرده بودند و در تاکتیکهای نظامی تبحر داشتند، دوشکاها را طوری هم سطح زمین مستقر میکردند که نیروهای ایرانی را با ضریب بالا میزدند، یعنی هیچگاه دوشکاها را بالای خاکریزشان نمیگذاشتند که از بالای سر ما رد شود، به همین دلیل وقتی حسن لودرچی شروع به زدن خاکریز میکرد، من در سمتی از خاکریز که مقابل عراقیها بود راه میرفتم. او همیشه به من میگفت: “سید مرتضی! شما از این سمت خاکریز سمتی که رو به نیروهای خودی بود راه برو. ” من قبول نمیکردم و میگفتم: “اگر قرار است گلوله به کسی اصابت کند بهتر است به من بخورد، نه به تو که پشت لودر هستی و خاکریز میزنی. ” بعدا با اینکه حضرت امام فرمودند: “پیشکسوتان خود و شهادت را نگذارید در پیچ و خم زندگی له شوند و از بین بروند. “، متاسفانه از جبهه که آمدیم، در حق تعدادی از رزمندگان کم لطفی شد.
*سوال: آیا شما خودتان صدمه خاصی دیدید؟
بله، بعد از ۶-۷ عمل جراحی که بخشی از کبد و رودهام را برداشتهاند، شکر خدا حالم بهتر شده، اما در یکی دو سالی که در بستر بیماری بودم حتی به من کارت جانبازی هم ندادند! دو سه باری مراجعه کردم تا نهایتا کمیسیون لشکر ۲۷ کربلا اعلام کرد که شمیایی نیستم و فقط مقداری گاز در ریههایم جمع شده است، در حالی که حنجرهام را جراحی کردم و هم اکنون هم تحت نظر پزشک هستم. به همین دلیل تمایل داشتم رئیس کمیسیون را ببینم. در ملاقات با او دیدم که دکتری ریش و سبیل تراشیده است و اصلا دوست ندارد چهره امثال ما را ببیند. به او گفتم: “چرا چنین میگوئید؟ درحالی که از بیمارستان بقیهالله نامه دارم و چندین عمل جراحی انجام دادهام. ” او زیر بار نمیرفت و ضمن صحبتها برخورد زنندهای کرد و حرف نامربوطی زد. در آخر به او گفتم: “بدان با چه کسانی طرف هستی. اگر باز هم جنگ شود، به جبهه خواهیم رفت و نمیگذاریم شما جبهه ندیدهها سر کار باشید. ” بعد از آن به مسئولین امر تذکر دادم، چرا چنین شخصی را رئیس کمیسیون کردهاید که برخورد نامناسبی با افراد جبهه و جنگ داشته باشد؟ البته خود آنها هم اشاره کردند که بقیه هم از او شاکی هستند، گفتم: “پس نامهای تهیه کنید من هم یکی از کسانی هستم که آن را امضا میکنم تا اگر لازم شد کنار گذاشته شود. ” در نهایت با این برخورد دنباله کار را نگرفتم و با خود گفتم: “اگر خدا روزی دهنده است، خودش روزی ما را میرساند. ” باید بگویم با توجه به مهمات و مواد شیمیایی که صدام در جنگ استفاده کرده بود، هر کس بهنوعی آسیب دید. آقای احمدینژاد ضمن صحبتهایشان گفتهاند: “آیا نباید به ایثارگری که بخشی از عمرش را در جبهه و جنگ گذرانده است، حتی اگر مجروح نشده باشد، کارت ایثارگری تعلق گیرد؟ ”
*سوال: چگونه به جبهه ها اعزام می شدید؟
آن روزها برای همه افراد حکم صادر نمیشد و یک حکم برای یک نفر و کل همراهانش صادر میشد. مثلا برای من حکمی صادر شد که در متن آن نوشته شده بود: “سید مرتضی امامی با همراهانش به جبهههای جنوب اعزام میشود. ” حتی محل دقیق اعزام نیرو در حکمها نوشته نمیشد. بعد از مدتی جنگها از شکل نامنظم به کلاسیک تبدیل شد. از طرفی من بعضی روزها در کمیته و سپاه فعالیت میکردم، هرگاه از اوضاع جنگ و حال و هوای جبههها با خبر میشدیم، فورا مرخصی بدون حقوق میگرفتیم و از یگان فرار میکردیم و راهی جبهههای جنگ میشدیم. من دو بار در حین عملیات زخمی شدم و مرا از اهواز به بیمارستان شهید بقایی اعزام کردند. به خاطر دارم که هر دو بار از آنجا فرار کردم و به مناطق جنگی بازگشتم. در یک کلام باید بگویم که بیصبرانه مشتاق حضور در مناطق جنگی بودم. گاهی اوقات به عقب خط میرفتم و از رزمندهها میپرسیدم: “آیا مایلند برایشان خرما بیاورم یا نه؟ ” آنها هم از این پیشنهاد استقبال میکردند. من هم فورا با یک لندرور و همراه دو سه رزمنده دیگر به نخلستان میرفتم، لندرور را زیر درخت میگذاشتیم و نایلون بزرگی را روی آن میانداختیم. من فلزکار و قالبساز بودم و بهراحتی با تیغارهای که داشتم، خوشههای بزرگ خرما را از درخت جدا میکردم و روی سقف لندرور میگذاشتم. هر نخل حدود ۴۰-۵۰ کیلوگرم محصول خرما داشت. خلاصه خرماها را بین بچههای خط تقسیم میکردیم. شبها با همان خرما چند نفری دور هم جمع میشدیم و مهمانی میگرفتیم. گاهی اوقات نیمی از خوشهها را به بانوانی که در بهداری فعال بودند، میدادیم. بعضی مواقع که به آبادان میرفتیم در گوشه و کنار شهر ژنراتورهای سالمی میدیدیم که بلااستفاده رها شده بودند. فورا آنهایی را که با ولتاژ برق ایران کار میکرد، روی لندرور میگذاشتیم و در اوقات بیکاری سیمکشی میکردیم تا بتوانیم از تلویزیون استفاده کنیم. البته در سنگرمان دیدهبان گذاشته بودیم و هر وقت متوجه میشدیم غریبهای از دور به سمت سنگرمان میآید، فورا برقها را خاموش و تلویزیون را مخفی میکردیم. عدهای هم پیش آقا سید مجتبی از ما گله کرده و گفته بودند: “سید مرتضی و دوستانش امکانات خوبی در سنگر دارند. آنها حتی در سنگرشان برق و تلویزیون هم دارند. ” در دوران جنگ عراقیها کارخانه پپسی و کوکاکولا را زده بودند. ما هم به کارخانه میرفتیم و شیشه نوشابههای سالم را برمیداشتیم و در یخچال نفتی که تهیه کرده بودیم، نگاه میداشتیم. درجه یخچال را زیاد میکردیم تا نوشابهها یخ بزنند. نوشابهها پس از یخ زدن شبیه یخ در بهشت میشدند و خوردنشان در گرمای ۵۰ درجه هوا بسیار دلچسب بود. گاهی اوقات آقا سید مجتبی مرا صدا میکرد و میگفت: “سید مرتضی! بچهها پیش من میآیند و میپرسند: سید مرتضی! این نوشابهها را از کجا میآورد؟ من هم به آنها میگویم:اگر زرنگ هستید خودتان بروید و نوشابه بیاورید.
در اینجا بهتر است خاطرهای جالب برایتان تعریف کنم. در میان رزمندگان شخصی به نام حسین عزرائیل بود که صورت و چشمان گرد و موهای مجعدی داشت. هرگاه حسین برای رزمندهای خاطره یا یادداشتی مینوشت، آن رزمنده تا ۲۴ ساعت بعد به شهادت میرسید. حسین عزرائیل گاهی پیش من میآمد و میگفت: “سید مرتضی! میخواهی یادداشت بنویسم؟ ” من هم با خنده به او میگفتم: “برو! برو!اصلا سمت من نیا! ”
*سوال: از ویژگیهای شهید هاشمی خاطراتی را نقل کنید.
گاهی اوقات بعضی از رزمندهها به دلیل خستگی زیاد یا شهادت دوستانشان روحیهشان را از دست میدادند و از خطوط مقدم به هتل کاروانسرا میرفتند تا از آنجا به خانه و کاشانه خود بازگردند، اما با سخنرانیهای شیوا و دلنشین آقا سید مجتبی در هتل کاروانسرا از رفتن پشیمان میشدند و دوباره به جبهههای جنگ برمیگشتند.
*سوال: و گروه فدائیان اسلام؟
گروه فدائیان اسلام در جبهههای جنگ کانونی بود که در دل مردم ایران جای داشت. خواهران در کنار ما میجنگیدند، اما به هیچوجه احساس نمیکردیم یک زن در کنار ماست. هر ارگان یا شخصی که جهت بازدید از مناطق جنگی به جبهه میآمد، حتما به دیدار گروه فدائیان اسلام میرفت. در حین بازدید عکس یا فیلمی هم تهیه میشد. یک بار بنیصدر برای بازدید از مناطق جنگی به جنوب کشور سفر کرد. بنیصدر قصد نداشت به خطوط مقدم برود، ولی من تصمیم گرفتم بدون اطلاع، او را به خط مقدم ببرم. حتی آقا سید مجتبی هم از تصمیم من باخبر نبود. خلاصه بنیصدر را به بهانه گشتزدن در همان حوالی، سوار موتورم کردم و او را به خط مقدم بردم و نیروهای عراقی را به او نشان دادم. او از قبل، از سر ماجرای تیراندازی در کاخ ریاست جمهوری مرا میشناخت. وقتی به خط رسیدیم، موتور را به خاکریزی کوبیدم تا او را بترسانم و گفتم: “اگر جگر داری، اینجا حرف بزن! ”
*سوال: آیا عراقیها تیراندازی هم میکردند؟
بین ما و نیروهای دشمن تیراندازی نشد،اما من مسلح رفته بودم. یکی دو تا مسلسل کمری و نارنجک همراهم بود و هر چند وقت یک بار برای ترساندن بنیصدر تیراندازی میکردم.
خلاصه آن روز هم سپری شد. در منطقه ابتدا شلمچه، بعد دوربن و بعد از آن خرمشهر قرار داشت. زمانی که ما در پل نو دوربن مستقر بودیم با بعضی از مهمات عراقیها آشنایی نداشتیم. مثلا گاهی اوقات میدیدیم که چیزی شبیه رعد و برق به ساختمانهای گلی داخل نخلستان اصابت و ساختمان را به هوا بلند میکرد و از تعجب مبهوت آن صحنه میشدیم. شخصی به نام حاج ناصر، وقتی میدید ما بهتزده خیره شدهایم، فریاد میزد: “شما مگر مرد نیستید؟ یالاّ تکان بخورید. ” فرمانده حاج ناصر شخصی قدبلند بود به نام حاج قاسم قاسمی که شخصا با آقا سید مجتبی کار میکرد. حاج قاسم طی یک عملیات مجروح شد. آن زمان در آبادان ماشین لندرور، شورلت و سیمرغ بود. ما با سختی بسیار از پتروشیمی شورلتی تهیه و حاج قاسم و دو سه مجروح دیگر را سوار و به درمانگاه منتقل کردیم. اوایل جنگ بود و ما در سنگری در دژ خرمشهر مستقر شده بودیم. عراقیها با تانک از پل دوربن به سمت ما در حرکت بودند. در آن عملیات ما فقط دو آرپیچی ۷ به همراه داشتیم که البته سوزن یکی از آن دو شکسته بود. حاج محسن ارومی که در بعدها فرمانده یگان امنیت پرواز شد و در مکه به شهادت رسید، پشت سنگر، آرپی چی سالم را به سمت دشمن نشانه گرفته بود. من هم سمت راست ایشان نشسته بودم. ما آن زمان با تانک ضد زره آشنایی نداشتیم و گویا تانکهای دشمن از این نوع بود. با تعجب میدیدیم که تانکها در اثر اصابت گلوله آرپیجی منهدم نمیشوند. ناگهان به لطف خدا ماری به داخل سنگر آمد و همگی از سنگر فرار کردیم و به محض اینکه از آنجا دور شدیم، گلوله توپی که عراقیها با تانک به سمت ما نشانه گرفته بودند، به سنگر برخورد و همه خاکریز را منهدم کرد. در واقع باید بگویم حضور آن مار در سنگر به اذن خدا باعث شد تا اتفاقی برایمان نیفتد.
ما در پل نو یک گروهان تانک چیفتن داشتیم. اگر کسی بگوید که تانک در اختیارمان نبود، کم لطفی کرده است،اما هیچ کس آنها را سازماندهی نمیکرد. یک روز آقا سید مجتبی به من گفت: “سید مرتضی! بچهها را جمع کن. میخواهی راننده تانک داشته باشیم؟ ” من کمیتهچی بودم و در چریکهای فدائیان اسلام هم کار با سلاحهای سبک را یاد گرفته بودم، به همین دلیل بعد از مدت کوتاهی با طرز استفاده از تانک چیفتن آشنایی پیدا کردم. توپ آنها حدود ۲۲ کیلومتر برد دارد و با آنها میتوان با سرعت ۱۲۰ کیلومتر در ساعت حرکت کرد، خلاصه به سرعت تانکها را راه انداختیم. قبل از رفتن به عملیات، گرهها را به نیروهای پشتیبانی نشان میدادیم بعد به سمت شلمچه پیشروی کردیم و دیگران از عقب خط با تانک از ما پشتیبانی کردند. البته در حین عملیات هم با بیسیم سایرین را از موقعیتمان باخبر میکردیم. نیروهای ارتش باید طبق فرمان وارد عملیات میشدند، به همین دلیل گاهی اوقات که فرمان حرکت نداشتند، ما خودمان سوار چیفتن میشدیم. در ضمن برای جابهجایی نیروها از اسکورپین هم استفاده میکردیم. اسکورپین شکلی شبیه به قوطی دارد و در عین حال که بسیار جمع و جور است سریع حرکت میکند. با سرعت ۹۰-۱۰۰ کیلومتر در ساعت، ۱۰-۲۰ رزمنده میتوانستند در محفظه اسکوربین جای بگیرند. ما همیشه چند برابر ظرفیت تجهیزات از امکانات نهایت بهره را میبردیم و نمیگذاشتیم وسیلهای بلااستفاده بماند. حتی از سیمهای گاروت برای بریدن سر عراقیها استفاده میکردیم. گاروت سیمی شبیه سیم کلاج و از مو کمی صخیمتر است. گاروت را اگر به هر شکلی بپیچانید، تیزی آن به سمت داخل قرار میگیرد. هر وقت میخواستیم بیسر و صدا عراقی را بکشیم، از پشت آهسته گاروت را دور گردنش میگذاشتیم و با کوچکترین حرکت سر از بدن جدا میشد. زمانی که هنوز در خرمشهر بودیم به چشم خود میدیدم که حاجآقا شریف چندین بار با سرنیزه و خنجر میرفت سر عراقیها را میبرید و میآورد. قبل از اینکه به جبهههای جنگ بروم دورادور آقا سید مجتبی را میشناختم. ایشان با شجاعت و مناعت طبعی که داشت در کمیته فعالیت میکرد. در دوران حضورم در جبهه و بعد از ماجرای زخمی شدن حاج قاسم قاسمی، همکاری تنگاتنگم با آقا سید مجتبی آغاز شد.
*سوال: از ویژگیهای ظاهری شهید هاشمی و تیپ خاص ایشان چه به یاد دارید؟
شهید هاشمی حدود ۱۹۵ سانتی متر قد و ریش بلندی داشت. همان طور که میدانید سادات چهرهای خاص، صورتی معصوم، ابروان پیوسته و دندانهای منظمی دارند.آقا سید مجتبی هم چهرهای نورانی و معصوم داشت. ایشان خالصانه در راه خدای میجنگید و بدون توجه به میزان صمیمیت و دوستی با رزمندگان، همه را تحت پوشش قرار میداد.
*سوال: از رابطه رزمندگان در آن شرایط حاد و بحرانی یادی کنید.
آن زمان مادر خرمشهر آشپزخانه نداشتیم. عدهای از از خواهران در کوچهای بالاتر از مسجد جامع خرمشهر با هیزم غذا میپختند. آن زمان مقر خاصی نداشتیم و وقت ناهار که میرسید، به آن خیابان میرفتیم و در کنار دیگها غذایمان را میخوردیم. گاهی اوقات هم برای رفع خستگی و دیدن دوستانمان به سمت دیگر پل میرفتیم. بچهها بعضی وقتها کنار نخل هندوانهای میگذاشتند و با اسلحه ژ-۳ آن را نشانه میگرفتند. یکی از رزمندگان قمی که مرتضی سنجری نام داشت، پوست هندوانه را برمیداشت و رزمندهها را دنبال میکرد و فریاد میزد: “نمیگویید ممکن است گلوله به سرم بخورد؟ ” به طور کلی به دلیل رابطه صمیمانهای که بین رزمندهها برقرار بود، اکثر اوقات با هم شوخی میکردند. آن روزها من و خانوادهام ساکن میدان قیام (شاه) بودیم. قاسم رضایی از بچههای نیاوران و اصغر رضایی هم از بچههای دولاب بود. البته رابطه من با اصغر صمیمانهتر بود. زمانی که به تهران میرفتیم، اکثر شبها در خانه یکدیگر دور هم جمع میشدیم. در واقع در خانه پدر و مادرمان مهمان بودیم و بیشتر اوقات با دوستانمان بیرون میرفتیم.
*سوال: از بدو ورودتان به هتل کاروانسرا برایمان بگویید.
به خاطر دارم روز خیلی گرمی بود. من، قاسم رضایی و اصغر رضایی زیر درخت لم داده بودیم. ناگهان فکری به ذهنم رسید و به اصغر گفتم: “اصغر بیا به هتل کاروانسرا برویم، شاید حمام داشته باشد. ” خلاصه برای اینکه سایرین متوجه نشوند، چشمکی به قاسم زدیم و به داخل هتل رفتیم. دو کلید برداشتیم که اتفاقا آنها تا لحظه آخر حضورمان در جبهه کلید اتاقمان بود. ۱۰- ۱۵ روزی بود که به حمام نرفته بودیم. حمام کردیم و با بدنی تمیز، اما لباسهای خاکی از هتل بیرون آمدیم. آقا سید مجتبی با دیدن ما پرسید: “شما کجا بودید که این قدر تمیز هستید؟ ” ما هم گفتیم: “آقا حمام نمیخواهید؟ هتل حمام دارد. “خلاصه همه بچهها به هتل کاروانسرا رفتند و از حمام هتل استفاده کردند.
*سوال: پیش از اقامت در هتل، مقرتان در کجا بود و حدود چند نفر همراهتان بودند؟
قبل از پیدا کردن هتل مقری نداشتیم و در خیابانهای شهر پراکنده بودیم. جمعا حدود ۳۰۰ رزمنده بودیم. از طرفی به خاطر وخامت اوضاع و جنگهای پیدرپی شهری نمیتوانستیم در مقری دور هم جمع شویم. بچهها گروه گروه در نقطهای از شهر میجنگیدند. مسجد جامع و همچنین محل خوردن غذا (دو کوچه پائینتر از مسجد جامع) جایی بود که میتوانستیم یکدیگر را ملاقات کنیم. دستگاه آب شیرینکنی در هتل بود که آب شور را از شط میگرفت و به آب شیرین تبدیل میکرد. متاسفانه مسئول تاسیسات هتل در حقمان کم لطفی کرد و ژنراتورها و دستگاه تصفیه آب را دستکاری کرد و بعد هم از هتل رفت. ما هم از آن روز به بعد دیگر آب شیرین و برق نداشتیم. بچهها آب را داخل حوض میریختند و از آن حوض برای نگهداری آب استفاده میکردیم. خلاصه هتل را به عنوان مقرمان انتخاب و تابلویی را هم بر سر در آن نصب کردیم.
*سوال: از ابتکارات رزمندگان برایمان بگوئید.
عراقیها از صدای تانک و نفربر بسیار میترسیدند. به پیشنهاد آقا سید مجتبی از شرکت نفت مقداری بشکه ۲۲۰ لیتری به منطقه آوردیم، در بشکهها را محکم میبستیم تا هوای داخل آن خارج نشود و شبها در بیابان روی زمین سنگ میچیدیم، بشکهها را روی سنگها میگذاشتیم تا زیر آنها خالی باشد، بعد با ریتم خاصی با چوب به بشکهها ضربه میزدیم. در اثر ضربه صدایی شبیه تانک و نفربر به وجود میآمد. عراقیها تا صبح از ترس این صداها نمیخوابیدند. تصور کنید ۲۰۰۰ نفر روی ۳۰۰ بشکه با چوب ضربه بزنند، مسلما صدای وحشتناکی تولید میشود. حتی خودمان وقتی آبادان (کنار رودخانه بهمنشیر) بودیم با شنیدن این صداها تصور میکردیم که تعداد زیادی تانک در حرکت است. عراقیها از نظر مهمات محدودیت نداشتند. آنها تا صبح منطقه را با کاتیوشا میزدند و از آنجا چهل تا چهل تا گلوله کاتیوشا پرتاب میکردند. ما به کاتیوشا میگفتیم چلچله. در ضمن نیروهای دشمن توپهای ۱۲۰ میلیمتری و توپهای ۲۰۵ و ۱۵۵ را پنج تا پنج تا پرتاب میکردند و به همین دلیل افرادی که با مهمات جنگی آشنایی چندانی نداشتند، به آن توپها خمسه خمسه میگفتند. نیروهای عراقی از موشکی به نام “تاو ” استفاده میکردند که ما هم این نوع موشک را به کار میبردیم. این موشک روی شورلت با یک جفت سیم بسته میشد و بعد از پرتاب، ۵/۳ کیلومتر برد داشت. وقتی عراقیها موشک را به سمت سنگرهایمان پرتاب میکردند، هنگام عبور آن از بالای سرمان سیم متصل به موشک را بهراحتی میتوانستیم ببینیم. بچهها با یک دسته بیل سیم را تکان میدادند و موشک را منحرف میکردند. به این ترتیب موشک به هدف اصابت نمیکرد. خلاصه رزمندهها در اکثر مواقع از ابتکارات زیادی جهت مقابله با دشمن استفاده میکردند.
*سوال: وقتی در دوران جنگ یکی از رزمندگان بسیجی یا سپاهی به شهادت میرسید، سایر رزمندهها زیارت عاشورا و دعای توسل میخواندند و خلاصه برای او گریه و زاری میکردند. اما شنیدهام اگر رزمندهای از گروه فدائیان اسلام به شهادت میرسید، سایرین برای او جشن میگرفتند و پایکوبی میکردند. آیا این مطلب صحت دارد؟
جشن و پایکوبی را به خاطر ندارم، اما تا جایی که به خاطر دارم آقا سید مجتبی با صدای گرمشان در هتل کاروانسرا برای رزمندهها دعای توسل و زیارت عاشورا میخواندند. البته در جبهه بلندگو نداشتیم. با سختی بسیار بلندگوی بوقی درست میکردیم تا از آن در هتل استفاده کنیم. البته در مناطق جنگی، فاصله رزمندهها با یکدیگر کم بود و بهراحتی صدای یکدیگر را میشنیدیم و نیاز به بلندگو نداشتیم. هتل سن ( یا به قول قدیمیها سکو) داشت. همانطور که اشاره کردم گاهی اوقات رزمندهها خسته میشدند و تصمیم میگرفتند به شهرهایشان باز گردند و آقا سید مجتبی روی سن برای ۵۰۰ نفر سخنرانی میکرد، طوری که همه آنها از بازگشت به خانه منصرف میشدند.
*سوال: موضوع سخنرانیهای آقا سید مجتبی حول چه محورهائی بود؟
آقا سید مجتبی بیشتر در مورد ولایت، آقا امام زمان(عج) و اهل بیت برای رزمندهها صحبت میکردند و از آنجا که بچهها بسیار به اهل بیت عشق میورزیدند، تحت تاثیر صحبتهای شهید هاشمی به خطوط مقدم باز میگشتند. پدر و مادرهای ایرانی فرزندانشان را بر مبنای عشق به اهل بیت تربیت میکنند. این علاقه در وجود اکثر ایرانیان دیده میشود و به همین دلیل صحبت کردن در مورد ائمه برای هرکسی، حتی بدترین افراد بسیار تاثیرگذار خواهد بود. من معمولا هر ۷-۱۰ روز یک بار با سایر رزمندهها به هتل کاروانسرا میرفتم تا در هتل دوش بگیرم. بچههای ستادی بیشتر از ما با آقا سید مجتبی بودند. البته شهید هاشمی خودشان به منطقه هم میآمدند و سرکشی میکردند.
*سوال: مسلما حضور افرادی مثل شاهرخ ضرغام در جبهه، فضای خاصی را برای سایرین به وجود میآورد. آیا خاطرهای از این عزیزان به یاد دارید؟
شاهرخ ضرغام ۱۳۰ کیلوگرم وزن داشت و از قهرمانان کشتی ایران بود. من با این که کونگ فوکار بودم، حدود ۷۰ کیلوگرم وزن داشتم و در مقابل او ریزاندام به شمار میآمدم. گاهی اوقات شاهرخ بر دوش اسرای عراقی سوار میشد و به زبان عربی و فارسی صحبت میکرد. خلاصه کارهایش خندهدار بود. البته اسیری را انتخاب میکرد که بتواند سنگینی وزنش را تحمل کند. من به خاطر این کار او به رویش اسلحه میکشیدم و با او دعوا میکردم و میگفتم: “نباید با اسرا اینگونه رفتار کرد. ” آقا سید مجتبی به شاهرخ گفت: “درست است که هیکل سید مرتضی نصف توست، اما راست میگوید. شاهرخ این چه کاری است که انجام میدهی؟ ” خلاصه بعد از این ماجرا هرچه سایرین تلاش میکردند که من با شاهرخ آشتی کنم، فایده نداشت. مرحوم برادرم از بچه لاتهای تهران بود. یک شب که حسابی شنگول بود به من گفت: “تو بمیری من به جبهه میآیم. ” چند روز بعد به برادرم گفتم: “بیا به حمام محله برویم. ” برادرم پرسید: “حمام برای چه؟ ” جواب دادم: “مگر خودت نگفتی تو بمیری به جبهه میآیم؟ ” خلاصه برادرم راضی شد تا همراه من به مناطق جنگی بیاید. همانطور که میدانید ما از نظر مهمات و اسلحه در مضیقه بودیم و از طرفی هم دست روی دست نمیگذاشتیم تا بنیصدر و ارتش به ما اسلحه بدهند. در همان اثنا به مدت ده روز برای تجدید قوا، بردن نیرو و مهمات به تهران رفتم و با برقراری ارتباط با سایرین و با کمک کمیته، مقدار زیادی تجهیزات به جبهههای جنوب کشور بردم. برادرم را هم به منطقه بردم. شاهرخ ضرغام و برادرم از قبل در تهران یکدیگر را میشناختند. یک شب در کاروانسرا همراه برادرم بودم که ناگهان شاهرخ با دیدن برادرم با خوشحالی گفت: “به به! آقا سید حمید! اینجا چه کار میکنی؟ با چه کسی آمدهای؟ ” برادرم گفت: “با سید مرتضی آمدهام. ” و مرا به شاهرخ نشان داد. گویا برادرم در تهران راجع به من با شاهرخ ضرغام صحبت کرده بود و او هم بدون اینکه مرا در تهران ببیند، تا حدی مرا میشناخت. شاهرخ وقتی متوجه شد که من برادر سید حمید هستم، فورا به طرفم آمد تا دستم را ببوسد. البته به او اجازه ندادم و در آغوشش گرفتم. رزمندهها خیلی بامرام بودند و حتی اگر قدرتشان از سایرین بیشتر بود، زورشان را به ضعیفتر از خود نشان نمیدادند. آنها معتقد بودند که باید زور خود را آن هم برای گرفتن حق به قویتر از خود نشان داد.
*سوال: آیا از تیر دروازههایی که رزمندهها در منطقه میگذاشتند، خاطرهای به یاد دارید؟
بله، ما خودمان در میدان تیر این کار را ابداغ کردیم. آن زمان در گروهان شهید یزدانی بودم. ما دو پوکه ۱۵۰-۱۵۵ را در یک طرف و دو پوکه را در طرف دیگر قرار میدادیم و از آنها به عنوان تیر دروازه استفاده میکردیم. مسلما توپ در اختیارمان نبود و به همین دلیل از هر وسیله گردی (چه سبک و چه سنگین) برای بازی استفاده میکردیم. اوقات بیکاری و حتی گاهی اوقاتی که کار هم داشتیم، مشغول بازی میشدیم، ولی همیشه مواظب بودیم که در حین بازی به پای هم ضربه نزنیم، چون در جنگ به پاهای سالم نیاز داشتیم. ما همیشه ۱۰-۲۰ گالن ۲۰ لیتری بنزین ذخیره میکردیم. برق منطقه قطع بود و به همین دلیل از تلمبه هندلی برای پر کردن گالنها در پمپ بنزین استفاده میکردیم. همانطور که خدمتتان عرض کردم حوضی پر از آب در هتل بود. بچهها همیشه حدود ۸-۱۰ گالن آب ذخیره میکردند تا برای دستشویی و حمام از آب ذخیره شده استفاده کنند. گاهی اوقات که مدت طولانی از حمام رفتنمان میگذشت، در استخر هتل بدنمان را میشستیم. شبها قبل از خواب رزمندهها زیاد با هم شوخی میکردند. به خاطر دارم شخصی به نام حاج رحیم خزاعی بچهها را از پشت میگرفت و روی هوا بلند میکرد، آن شخص هم بعد از پنج بار نفس عمیق فورا به خواب میرفت. در طول مدتی که او خواب بود. حاج رحیم از آن شخص اطلاعات زیادی میگرفت و دوباره او را بیدار میکرد، یک بار ساعت سه نیمهشب بعد از شوخی و خنده، همه به جاهایمان رفتیم تا بخوابیم. چراغها خاموش بود و همه در رختخواب بودند. ناگهان شنیدیم که یک نفر آقای محمود صندوقچی را صدا میزند و با فریاد میگوید: “محمود!آب بیاور سوختم. ” گویا آن رزمنده برای رفتن به دستشویی گالن بنزین را با گالن آب اشتباه میگیرد و آفتابه را از بنزین پر میکند و در دستشویی خود را با بنزین میشوید. به همین دلیل فریاد میزد: “سوختم، سوختم، آب بیاور. ” خلاصه همگی خندیدیم و ماجرای آن شب به خاطرهای برایمان تبدیل شد. عدهای از رزمندهها که به جبهه میآمدند، از نظر مالی در مضیقه بودند و عدهای هم مشکل مالی نداشتند. از آنجایی که پدرم از میلیونرهای قبل از انقلاب بود و معدن سنگ سبز امامی متعلق به ایشان بود، من مشکل و نیاز مالی نداشتم. ولی به طور کلی افراد مختلفی در سطوح مالی مختلف به جبهه میآمدند.
*سوال: نحوه فرماندهی شهید هاشمی چگونه بود؟
همانطور که میدانید آقا سید مجتبی کاسب و مغازهدار بود و از قدیم در میان مغازهداران اعتبار خاصی داشت. شهید هاشمی گونی گونی پول به جبهه میآورد تا نیازهای رزمندهها را از این طریق برطرف کند. آقا سید مجتبی به جنگهای نامنظم اعتقاد داشت و همیشه بر این باور بود که نباید بین اجرای یک عملیات تا عملیات بعدی هشت ماه فاصله باشد و همیشه میگفت: “ما آنقدر باید حمله کنیم تا نیروهای دشمن خسته شوند. نباید به آنها فرصت بدهیم تا جان بگیرند و تجدید قوا کنند. ” نیروهای فدائیان اسلام تحت فرماندهی شهید هاشمی دائما در حال جنگیدن با دشمن بودند و بعضی مواقع در یک شب در سه محور به عملیات میرفتیم. به طور کلی ما هر هفته حداقل پنج بار شبیخون میزدیم تا نیروهای عراقی را با حملات پیدرپی خسته کنیم، به همین دلیل آقا سید مجتبی را ممنوعالجبهه کرده بودند. درحالی که من هم با نظرات آقا سید مجتبی راجع به جنگهای نامنظم موافق بودم و به جرئت حاضرم این مطلب را ثابت کنم که اگر نیروهای رزمی در جبهه دائما در تکاپو و جنگیدن باشند، توان بیشتری برای حمله پیدا خواهند کرد، درحالی که اگر نیروها به مدت طولانی منتظر بمانند و استراحت کنند تا اینکه مدتی بعد در عملیاتی شرکت کنند، روز به روز ضعیفتر خواهند شد و حرارت خود را برای جنگیدن از دست خواهند داد. ما از نظر ویژگیهای جنگهای کلاسیک با عراقیها در یک سطح نبودیم. در روزهای آغازین جنگ عراقیها با ۱۲ لشکر زرهی مکانیزه در مقابل ایران میجنگیدند. امکاناتشان روز به روز گسترش پیدا کرد تا اینکه در اواخر جنگ، ۵۰ لشکر کامل در اختیار داشتند. اشتباه ما در جنگ این بود که به شکل کلاسیک مقابل عراقیها جنگیدیم. شهید چمران هم مثل آقا سید مجتبی به جنگ کلاسیک اعتقادی نداشت و به جنگهای نامنظم علاقمند بود. یک روز به یاد دارم که شهید چمران در دیدار با آقا سید مجتبی جلو آمد تا دست ایشان را ببوسد، شهید هاشمی به او اجازه نداد. شهید چمران به آقا سید مجتبی گفت: “اگر جندی شاپور در دست من نبود میآمدم تا تو فرمانده من شوی. مجتبی اول من شهید میشوم و بعد تو. ” اتفاقا این حرف به حقیقت پیوست و شهید چمران پیش از آقای هاشمی به مقام رفیع شهادت نایل شد. در طول جنگ حداکثر تعداد نیروی ما در اوج قدرت ۱۳۰۰-۱۴۰۰ نفر بیشتر نبود. تصور کنید این تعداد رزمنده در مقابل چند لشکر کاملا مسلح قرار داشت، با این حال دشمن را عاجز کرده بودیم. حتی آنها را از جاده چوت ده بیرون کردیم و در حالی که به طرف شط بهمنشیر فرار میکردند، به سمتشان تیراندازی کردیم. ما همیشه جلوتر از نیروهای ارتشی مناطقی از جمله منطقه ذوالفقاریه را از دست دشمن میگرفتیم. سرهنگ کهتر و نیروهایش مسئولیت پشتیبانی از ما را برعهده داشتند. آنها فورا خودشان را به ما میرساندند، منطقه را از ما تحویل میگرفتند تا ما باز هم به سمت جلو پیشروی کنیم و سایر مناطق را از دست دشمن درآوریم. لازم به ذکر است که بگویم سرهنگ کهتر از اهالی خراسان هستند و تصور میکنم که در حال حاضر سرتیپ بازنشسته باشند. در نهایت باید بگویم که جنگ کلاسیک کردن به ضرر ایران تمام شد و ناچار شدیم که قطعنامه ۵۹۸ را بپذیریم.
*سوال: در مقاومت ۳۴ روزه آبادان، شهید سید مجتبی چگونه جنگ را پیش میبرد؟
آقا سید مجتبی همیشه در بدترین و سختترین منطقه جنگی حضور پیدا میکرد و میجنگید، از طرفی بر اساس قابلیت و توانایی سایر رزمندهها مسئولیت گروهها را به افراد میسپرد و این طور نبود که محوری درست کند و خودش سر قله محور بایستد و به سایرین بگوید که چه کار کنند. سبک جنگیدن وی از پیش تعیین شده بود.
*سوال: آیا بیسیم داشتید؟
ما تعداد کمی بیسیم از کمیته تهران به مناطق جنگی بردیم که به علت محدودیت در تعداد بیسیمها در نقاط حساس از بیسیم استفاده میشد. البته عدهای در کمیته به ما اجازه نمیدادند که بیسیمها را برداریم و میگفتند: “از نظر شرعی اشکال دارد. ” ما هم در جواب به آنها گفتیم: “ما در جبههها جان میدهیم، بنابراین بردن بیسیم از لحاظ شرعی هیچ اشکالی ندارد. ”
*سوال: از احداث کانالها به صورت زیگزاک خاطرهای به یاد دارید؟
کانالها در میدان تیر آبادان قرار داشت. در اصل عراقیها آن کانالها را ایجاد کرده بودند و وقتی ما منطقه را گرفتیم از کانالهایشان استفاده کردیم. البته کانالزنشان را به اسارت درآوردیم تا طرز کانال زدن را به ما یاد بدهد. آقای لودرچی هم به رزمندهها طرز استفاده از لودر و بولدوزر را یاد میداد. ما در خرمشهر از دیوار خانهها کانال میکندیم و به این طریق از خانهای به خانه دیگر راه باز میکردیم. تک تیراندازهای عراقی در بلندی میایستادند و اگر از حیاط، کوچه یا پشت بام عبور میکردیم، مورد اصابت گلولههایشان قرار میگرفتیم، به همین دلیل از آن کانال ها برای عبور استفاده میکردیم.
*سوال: در چه مقطعی جنگ به عقب کشیده شد؟
تا ده روز اول جنگ در دژ خرمشهر بودیم. روزها عراقیها با تجهیزاتشان به شکل مکانیزه پیشروی میکردند و بعد شبها ما دست به کار میشدیم و مناطق را از آنها پس میگرفتیم. یک بار به خاطر دارم همراه با مرحوم محسن ارومی و ۸-۱۰ رزمنده دیگر از کوچهای میگذشتیم که دیدیم ۵۰ تانک و نفربر متعلق به نیروهای عراقی جلوتر از ما قرار دارد. البته ما هم تفنگ و آرپیجی به همراه داشتیم.
*سوال: معمولا در دوران جنگ از چه سلاحهایی استفاده میکردید؟
در آن زمان مجهزترین نیروها با تجهیزات نظامی، گروه فدائیان اسلام بودند. اکثر نیروهای فدائیان اسلام از بچههای کمیته بودند و از همه جا سلاح و مهمات میآوردند. حتی از پادگانها هم سلاح و تجهیزات نظامی میآوردیم. اسلحههایی چون ام-۶، ژ-۳، آلمانی، کلاشینکف، ام-۱۰، یوزی، وینچستر و چند نوع سلاح دیگر. آن روز از داخل کوچه متوجه شدیم که عراقیها بهشدت مست کردهاند. آنها از ترسشان مست میشدند تا در حال مستی بتوانند به داخل شهر بیایند و مقابل ما بایستند. با دیدن این صحنه رو به حاج محسن ارومی کردم و گفتم: “چه کار کنیم؟ ” حاج محسن گفت: “بهتر است اول با آقا سید مجتبی مشورت کنیم. ” فورا ماجرا به اطلاع شهید هاشمی رساندیم. آقای هاشمی گفت: “پیش بروید و با آنها وارد جنگ بشوید. ” حدود یک ساعت بعد به دل عراقیها زدیم و بحمدالله آن درگیری با موفقیت به پایان رسید و تعداد زیادی از عراقیها کشته شدند و ما تلفات ندادیم. بلوار بزرگی به پهنای ۲۴ متر در شهر بود و عراقیها همیشه در حین حرکت در آن بلوار، یک تانک را جلوتر از همه پیش میبردند. نیروها پشت سر تانک و از طرفی هم تعدادی تانک و نفربر از پشت، نیروها را پشتیبانی میکردند. بعد از آن ماجرا نیروهای دشمن بهحدی ترسیده بودند که تا ده روز جرئت نکردند که به خرمشهر بیایند. بعد از اینکه آقا سید مجتبی را از جبهه بیرون کردند، من هر چند وقت یک بار به تهران میرفتم و جویای احوالشان میشدم. یک بار آقا سید مجتبی به من گفت: “سید مرتضی!دو سه نیرو برایم بفرست. ” پرسیدم: “برای چه کاری میخواهید؟ ” در جواب گفت: “میخواهم غذا و پارچه برای خانوادههای نیازمند بفرستم. ” خلاصه تعداد زیادی گونی را پر از گوشت، زغال، چای و لباس کردیم و بعد هم گونیها را پشت پیکان وانت، وانت لندرور ۶ سیلندر میگذاشتیم و ساعت دو سه نیمهشب به درب منازل نیازمندان میبردیم، در خانهها را میزدیم و بعد در تاریکی شب پنهان میشدیم تا وقتی در را باز میکنند ما را نبینند. آقای هاشمی از این کارها زیاد انجام میداد. زمان شهادتشان تعدادی از رزمندهها میگفتند که آقا سید مجتبی چندین بار به ما کمک کرده بود. حاج رحیم خزاعی گریه میکرد و میگفت: “شهید هاشمی بارها و بارها به من وام بلاعوض داد و گفت: “رحیم، این پول را بگیر و برای زن و بچههایت ببر. ”
*سوال: آیا شما با بچههای داش مشتی در یک گروه بودید؟
در دوران جنگ دو سه گروه داشتیم. بچه مذهبیها که من هم از آنها بودم در یک گروه با هم بودند. البته این مسئله به این معنا نبود که با داش مشتیهای جبهه ضدیت داشتیم. گاهی اوقات که از کنار هم رد می شدیم، آنها برای رفع خستگی به شوخی به ما میگفتند: “برادرا چطورند؟ ” ما هم در جواب میگفتیم: “لولا خریدید؟ ” میپرسیدند: “لولا برای چه؟ ” پاسخ میدادیم: “لولا و چفت برادرا! ” و آنها تازه متوجه منظورمان میشدند و همگی میخندیدیم. بعضی وقتها هم داشمشتیها میگفتند: “بیایید و با ما کشتی بگیرید. ” ما هم در جواب میگفتیم: “شما هیکلتان بزرگ است و ما زیر دست و پای شما له میشویم. از طرفی شما رقمی نیستید که ما با شما کشتی بگیریم. ما حاضریم با شما مچ بیندازیم. ” آنها نمیدانستند که ما کونگفوکار هستیم. مچاندازی شروع میشد و با فشاری که به انگشتانشان وارد میکردیم، فریادشان به هوا بلند میشد. آقا سید مجتبی هم در این میان به من میگفتند: “سید مرتضی! به بروبچههایت بگو این قدر اینها را اذیت نکنند. ” خلاصه خاطرات خوشی از آن روزها داریم. خیلی زود هم با آنها صمیمی شدیم. به خاطر دارم در یکی از عملیاتها در روز عاشورا (روزی که شهید یزدانی به شهادت رسید)، تعداد زیادی از رزمندههای داش مشتی و مذهبی به عقب فرار میکردند و میگفتند: “پشت به دشمن، رو به میهن، الفرار. ” ولی با وجود آن شرایط من کالیبر ۵۰ را با یک لوله روی دوشم گذاشتم تا به سمت دشمن شلیک کنم. آقای اصغر رضایی هم دو خشاب کالیبر ۵۰ در دست داشت و همراه با من دوید. آقا سید مجتبی با دیدن این صحنه پرسید: “سید مرتضی! کجا میروی؟ ” کالیبر را گذاشتم و به سوی دشمن نشانه گرفتم. ما هیچگاه عقبنشینی نمیکردیم. فقط یک بار به خاطر دارم که ناچار به عقبنشینی شدیم. آن زمان اگر از پلیس راه خرمشهر به سمت اهواز حرکت میکردیم با طی مسافت ۷-۸ کیلومتر به پارکینگ بزرگی به نام پارکینگ وایتها میرسیدیم. وایت نام تریلی مدرن آن زمان بود. شنیده بودیم که عراقیها پشت پارکینگ مستقر هستند. من هم همراه با آقا سید مجتبی، اصغر رضایی و قاسم رضایی به آنجا رفتیم تا با عراقیها درگیر شدیم. وقتی که به آنجا رسیدیم، متوجه شدیم که دشمن تانک و نیروی بسیاری را در آنجا مستقر کرده است و ما قادر نیتسیم که با آنها وارد جنگ شویم. به خاطر دارم در حین راه رفتن اصغر و قاسم رضایی پرسیدند: “صدای بلبل از کجا میآید؟ “کمی دقت کردیم و متوجه شدیم که عراقیها به سمت ما تیراندازی میکنند. هنگامی که تیرها پشت سر هم و با سرعت از کنار گوشمان رد میشدند، صدایی شبیه صدای بلبل در گوشمان میپیچید. از طرفی بسیار تشنه بودیم و قمقمههایمان هم خالی بود. در پارکنیگ دو ساعت گیر شدیم، ولی در نهایت با دیدن اوضاع پا به فرار گذاشتیم و تصمیم گرفتیم برگردیم. عراقیها با تانک ما رادنبال کردند. برای اینکه موقع دویدن سبک باشیم، در طول مسیر وسایلی را که همراهمان بود به زمین میانداختیم: تسبیح دورگردنمان، پولها، قمقمه و خلاصه هرچه داشتیم به زمین انداختیم، تا جایی که وقتی به حوالی پلیس راه رسیدیم فقط شورت پایمان بود. اتفاقا در مسیر چند نفر وانتی پر از هندوانه را برای رزمندگان میبردند. ۳۰۰ متر مانده به پلیس راه وانت را دیدیم و سوار آن شدیم. عراقیها هم دیگر ما را دنبال نکردند و دوباره به پارکینگ بازگشتند. ما فورا از تشنگی زیاد با سر و زانو هندوانهها را شکستیم و مشغول خوردن شدیم.