چهل شاخص
40shakhes
چهل شهید شاخص
لوگو اسپانسر

نامه فرمانده سردار شهید رضا چراغی به همسرش

نویسنده : admin
دوشنبه, 13 مرداد 1393

همسر عزیزم، امیدوارم آینده خوشی با هم داشته باشیم و بتوانیم در کنار هم، با اراده‌ای قوی، به خودسازی بپردازیم و به گونه‌ای باشیم که مکتب اسلام، از یک زوج مسلمان انتظار دارد.

شهید رضا چراغی به سال ۱۳۳۶ در روستای «ستق» از توابع شهرستان ساوه به دنیا آمد.
شهید چراغی با شروع غائله کردستان توسط ضد انقلاب، خود را به مریوان می رساند و در مبارزه با گروهکهای محارب، از هیچ کوششی دریغ نمی کند. چراغی در مدت حضورش در کردستان ، تجربیات ارزشمندی درباره مسائل نظامی و نیز فرماندهی کسب می کند . او در عملیات محمد رسول الله (ص) مسیر بسیار مهم و پر خطر معروف به نام «پرخون» را از تصرف نیروهای ضد انقلاب خارج می کند. چراغی در مدت حضورش در کردستان، مدتی مسئوولیت جانشین سپاه دزلی و زمانی نیز به عنوان مسئوول محور مریوان انجام وظیفه می کند.
شهید چراغی ، پس از اعزام تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) به جنوب ، همراه نیروهای تیپ راهی آنجا می شود. او از اوسط سال ۱۳۶۰ تا اواخر تیر ماه ۱۳۶۱ ، فرماندهی گردان حمزه را به عهده می گیرد و با این مسئوولیت، درعملیات فتح المبین و بیت المقدس شرکت می کند.
رضا در عملیات مسلم بن عقیل به عنوان فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) با سیزده گردان وارد عمل می شود. درعملیات والفجر مقدماتی تیپ ۲۷ به لشگر تبدیل می شود و فرماندهی آنرا به چراغی واگذار می کنند که رضا در این عملیات، «شمشیر لشگر» لقب می‌گیرد.
شهید رضا چراغی، پس از ماهها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و انقلاب، سرانجام در عمیلات والفجر۱ که در منطقه عمومی فکه انجام می گرفت در حالی که فرماندهی لشگر را نیز بر عهده داشت به شهادت رسید. گفته شده که این شهید بزرگوار ۱۱بار زخمی شده و برای بار دوازدهم به درجه رفیع شهادت نائل می‌شوند.

*روایت همت؛ بخش آغازین:

… شب بیستم فروردین سال ۶۲ در منطقه فکه شمالی، عملیات پیچیده والفجر ۱ را شروع کردیم. این بار هم در قالب «سپاه ۱۱ قدر»، تحت مسئولیت «قرارگاه عملیاتی نجف اشرف» به فرماندهی برادرمان «عزیز جعفری» وارد عمل می‌شدیم. سپاه ۱۱ قدر، چنانکه عزیزان لابد می‌دانند، شامل لشکرهای ۲۷ محمد رسول‌الله (ص)، ۳۱ عاشورا و تیپ ۱۰ سیدالشهدا(ع) بود. لشکر ۲۷ به فرماندهی شهید «چراغی»، لشکر ۳۱ به فرماندهی برادرمان «مهدی باکری» و تیپ سیدالشهدا (ع) هم به فرماندهی برادرمان «کاظم رستگار». ما هم در رده مسئولیتی خودمان (فرماندهی سپاه ۱۱ قدر) در خدمت این عزیزان و برادران پاک و شجاع بسیج بودیم. بنده به جرات می‌گویم، سردار عزیزمان رضا چراغی، در این عملیات از همه چیز خودش مایه گذاشت. از روز ۲۳ فروردین به بعد که کار گره خورد، رضا سه شبانه روز نخوابیده بود و عملیات را در محدوده لشکر ۲۷ هدایت می‌کرد. نیمه شب ۲۶ فروردین آمد و گفت: «حاجی جان، می‌خوام خودم برم خط مقدم، منتها چون رعایت شوون فرماندهی به ما تکلیف شده، خواستم از شما اجازه بگیرم.» هر طور بود، رضا را قانع کردم آن دو؛ سه ساعت باقی مانده تا وقت اذان صبح را، پیش ما بماند و کمی استراحت کند…
برگرفته از نوار سخنرانی در مراسم تشییع شهید چراغی
۳۰ فروردین ۱۳۶۲ – تهران

*فلاش بک؛‌هشتم بهمن ۱۳۶۱، دهکده حضرت رسول (ص)، منطقه عملیاتی چنانه

توضیح: تا آغاز «نبرد والفجر مقدماتی» در منطقه عملیاتی فکه جنوب شرق استان میسان عراق، ده روز فاصله داریم. برای این عملیات، سپاه پاسداران تدابیر ویژه‌ای را به کار گرفته است، از جمله؛ تشکیل سه سپاه رزمی قدرتمند، هر سپاه به استعداد ۲ تا ۴ لشکر که به ترتیب عبارتند از: سپاه سوم امام زمان (عج) به فرماندهی شهید حسین خرازی، سپاه هفتم فجر به فرماندهی شهید مجید بقایی و سپاه یازدهم قدر به فرماندهی شهید همت. در این ایام «رضا چراغی» از جانب «همت» به مسئولیت جانشینی فرماندهی سپاه ۱۱ قدر منصوب شده است. ضمن این که تازه چند هفته‌ای است از مراسم عقد او، سپری شده، عروس خانم، در سال آخر دبیرستان تحصیل می‌کند و به علت مشغله کاری شدید رضا، آن دو، جز دو، سه نوبت یکدیگر را ندیده‌اند. حالا رضا در چادر نشسته و از سر نهایت ادب و حیاء مشغول نگارش دو نامه است: اولی به پدر همسرش و دومی، برای شریک آینده زندگی‌اش. هر چند که نامه دوم را در دسترس نیافتیم، اما خواندن نامه اول هم، مغتنم است.
نامه یکم:
حضور محترم سرور گرامی سلام
امید است سلام مرا، که از راهی دور و برآمده از قلبی سرشار از آرزوی پیروزی اسلامی است، پذیرا باشید. ضمن تقدیم سلام، سلامتی وجود شما پدر بزرگوار را از درگاه خداوند، خواستارم. جویای حال این جانب اگر باشید، بحمدالله خوبم و جز دوری از شما، نگرانی‌ای ندارم. این دوری هم، چون تحمل آن به خاطر مصلحت اسلام است، امری است ضروری.
باری، از این که در نوشتن نامه به محضرتان کوتاهی کردم معذرت می‌خواهم. دلیل این قصور هم این بود که ترجیحا می‌خواستم تلفنی با شما تماس بگیرم، ولی متأسفانه شماره تلفن منزل شما را نداشتم. تا این لحظه هم که مشغول نوشتن هستم، حتی مجال پیدا نکرده‌ام تا لااقل با داداشم تماس بگیریم که شماره منزل‌تان را از او بپرسم.
سرانجام، لازم دانستم لااقل به وسیله فرستادن نامه، خدمت تان سلامی عرض کنم و جویای حال باشم. ان‌شاء‌الله که همگی سلامت هستید. خدمت خانم و خانم بزرگ سلام برسانید… تمام فامیل را از طرف این جانب سلام برسانید.
در ضمن؛‌
با اجازه جناب عالی‌؛‌ نامه‌ای هم برای … خانم نوشته‌ام که به همراه همین نامه آن را پست می‌کنم. دیگر این که چون شروع عملیات عجالتا به تعویق افتاده- گرچه ان شاء‌الله به زودی انجام خواهد شد – آمدن من به تهران هم فعلا منتفی است.
همان طور که قبلا به عرض شما رسانده بودم، آمدن من به تهران برای تعیین زمان قطعی برگزاری مراسم عروسی، به همین مسئله [انجام عملیات] ارتباط دارد. امیدوارم به زودی، پس از پیروزی خدمت برسم.

نامه عروس خانم، هفدهم بهمن ۱۳۶۱، تهران

بسم‌الله الرحمن الرحیم
«ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص»
(به درستی که خداوند دوست دارد کسانی را که در صف‌های به هم پیوسته و محکم و استوار در راه او مبارزه می‌کنند.)
«نامه‌ای به یک پاسدار دلیر»
سلام علیکم
به تو ای دلاور با رشادت، به تو که هفت سین سپاسی، ستایشی، سلاح، سلوک علی واری، سرخی، سبزی و سنت‌های اسلام را، نگهبان، به تو، که با تربتی گلگون گشته از خاک وطن ما، نماز می‌گزاری، در این عرصه‌ای که آزمون بلاکشی آدمیان شده نامه‌ام را به تو می‌نویسم ای پاسدار دلیر، به تو … و من نامه‌ام را به امواج کارون می‌سپارم تا هنگامی که تو از آب زلال آن وضوی نماز می‌گیری، به دستت برسد و با خواندن آن،‌ غنچه لبانت بشکفد.
ای لاله‌ای در صحرا، اشکی در دریا، قطره‌ای در رود، ای حسینی در میقات، ای اسطوره خوبی‌ها ….. دیگر چه بگویم که وصف تو، در توان من نیست. ای پرستش کننده‌ای که هر نیمه شب، در زیر نور پریده رنگ مهتاب جبهه، بر تنه نخلی، یا دیواره خاکریزی تکیه می‌دهی و به نماز می‌نشینی. تو آن عابد راستینی هستی که می‌خواهی از عبد بودن، معراج خودت را آغاز کنی و به مقامی برتر از ملائک آسمان برسی. تو می‌خواهی از من بودن، به ما هجرت کنی و از بودن با ما به جوار هم‌نشینی با انبیاء و اولیاء خدا.
آری، تو همان کسی هستی که امام‌ات، خمینی عزیز، آرزوی چون تو بودن را دارد. آنجا که می‌فرماید: «ای کاش من هم یک پاسدار بودم»
خب آقا رضا
با عرض سلام مجدد، امیدوارم که حالت خوب باشه. منظورم از نوشتن این نامه، پاسخی بود به نامه پر از مهر و صداقت جناب عالی، که تاریخ هشتم بهمن رو داشت. امیدوارم از مقدمه‌ای که در اول این نامه برات نوشتم، خوش‌ات بیاد و از من قبول‌اش کنی. هر چند هنوز شاید به صورت کامل، همدیگر رو نشناخته باشیم، ولی نیروی درونی و ایمان قلبی‌ام این نوید رو به من می‌ده که تو، واقعا لیاقت این اوصاف رو داری.
در هر صورت، اگه از حال خانواده ما جویا هستی، به حضورت عرض کنم همگی صحیح و سلامت هستند. در مورد نامه‌ای که به آقام فرستاده بودی، خیلی خیلی ازت تشکر کرد. فقط مامان از تو گله داشت که چرا این قدر دیر نامه دادی. هر چند شاید تو رو یکی، دو بار بیشتر ندیده، ولی این رو احساس می‌کنم که تو رو خیلی دوست داره. خودش هم این رو می‌گفت. در هر حال، مامان و آقا جون، خیلی از تو انتظار دارند که زود به زود نامه بدی.
در مورد این که توی نامه‌ات به آقام نوشته بودی با اجازه از اون به من نامه دادی، ازت خیلی تشکر می کنم. به قول آقام و مامان. این اجازه خواستن واقعا نشون دهنده نهایت ادب و لطف توست. فقط ازت خواهش می‌کنم زود و فوری، برام نامه بنویسی، چون هر چه باشه، دخترها بیشتر از پسرها دچار فکر و خیال می‌شن و نتیجه زود به زود نامه نوشتن تو، این می‌شه که من آسوده خاطر باشم. امیدوارم که متوجه منظورم شده باشی. ازت می‌خوام موقع نامه نوشتن واسه من، رهنمودهای خوبی هم برام بنویسی تا بتونم اونارو در زندگی روزمره خودم اجرا کنم. چون به قول امام؛ شماها در خیل کاروانی هستید که به مقصد نزدیک شده‌اید، ولی ما، هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم. تازه، من تو رو بیشتر از اون چه که فکر می‌کنی، شناختم. ایمان دارم برای ادامه زندگی خودم، مردی رو انتخاب کردم که خداوند رو برای من انتخاب کرده. به امید روزی که همه مردان و زنان حزب‌الله تا آخر این خط مقدس پیش رفته باشند. به امید ظهور هر چه زودتر ولی عصر (عج) و تشکیل جامعه اسلامی در سرتاسر کره زمین. به امید روزی که رزمندگان ما، پرچم مقدس (نصر‌من‌الله و فتح قریب) را بر تمامی قله‌های کرامت و پیروزی، به اهتزاز در بیاورند به امید آن روز.
راستی!
از دعاهای شبانه‌تان و از فعالیت‌های الهی روزانه‌تان در جبهه، واقعا التماس دعا دارم.
خواهش می‌کنم در چنین مواقعی من رو به یاد داشته باشید.
ضمنا، پاک داشت فراموش‌ام می‌شد، اگه خواستی زنگ بزنی، همیشه و هر وقت که خواستی، به این شماره تلفن … که مامان داده، زنگ بزن.
و اگه نامه نوشتی، به جای یک صفحه، اون رو توی چند صفحه بنویس، نترس، جوهر خودکارات، تموم نمی‌شه. خداحافظ.
چشم براه تو

۱۷ بهمن ۶۱ – ساعت ۱۰.۳۰ شب
پاسخ رضا؛‌ تاریخ احتمالی نگارش نامه: اوایل اسفند ۱۳۶۱، دهکده حضرت رسول (ص) در چنانه

توضیح: عملیات والفجر مقدماتی، به رغم حماسه آفرینی عاشورایی رزمندگان اسلام به هدف نهایی نائل نشد و در پی آن فرماندهان ارشد ارتش و سپاه، این بار منطقه عملیاتی فکه شمالی را برای مصاف بعدی، برگزیده‌اند.
مأموریت‌های اکتشافی عناصر اطلاعاتی لشکرهای تحت امر سپاه ۱۱ قدر، در حد فاصل شیار «بجلیه» تا «پیچ انگیزه» به صورت مستمر آغاز شده است این بار، رضا چراغی بنا به مصالحی، از جانشینی فرماندهی سپاه یازدهم کناره می گیرد و به دستور همت، عهده‌دار مسئولیت فرماندهی لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) می‌شود. حال در یک چنین وضعیتی است که رضا مجالی یافته تا به نامه سرشار از مهر و علاقه عروس خانم، جواب بدهد.
بسمه تعالی
اللهم اجعلنی من الصابرین
با درود فراوان به نائب به حق امام زمان (ارواحنا له الفداء) رهبر کبیر انقلاب، که با قیام خود، اسلام محمدی را زنده کرد و ما را از ننگ زیستن در جامعه‌ای طاغوتی، نجات داد. سلام به محضر شهیدانی که در راه تحقق این آرمان، صادقانه جان خود را فدا کردند و خون پاک و مطهرشان، برای بارور شدن نهان انقلاب و تقویت شجره طیبه اسلام، به زمین ریخت. سلام به ملت حزب‌الله، که با حضور مداوم‌شان در همه صحنه‌ها، خط الهی امام را پشتیبانی کردند. به راستی، درود بر آن مادری که در نامه خود به فرزند عزیز و پاره جگرش در جبهه، این طور می‌نویسد: «تا به حال دو برادرت را در راه اسلام هدیه کردم و از این که می‌بینم در جبهه هستی، خوشحال‌ام و منتظر مانده‌ام که خبر شهادت تو را هم، بشنوم»!
براساس همین حقایق با شکوه است که امام عزیزمان می‌فرماید: «این ملت الهی شده است».
و ننگ و نفرت برکسانی که در مسیر این صراط مستقیم قرار نگرفته‌اند و بی‌راهه ضلالت و گمراهی را طی کردند. زود باشد که خداوند، از کسانی که به هر نوعی در مقابل مقاصد متعالی اسلام راستین ایستادند، انتقام سختی بگیرد.
عزیزم
نامه پر محبت تو به دست‌ام رسید و کلی خوشحال شدم. از این که در ابتدای نامه‌ات آن متن توصیفی را نوشته بودی متشکرم. جالب بود؛ ولی صادقانه به تو می‌گویم که خودم را لایق آن تعابیر و صفاتی که نوشته بودی، نمی‌دانم. فکر می‌کنم در این مورد خاص، به دلیل همان عدم شناخت دقیق‌ات درباره بنده بود که آن اوصاف را به من نسبت دادی، این را گفته باشم که من، یک پاسدار ساده هستم و از درگاه خدا می‌خواهم که برای این انقلاب، حمال خوبی باشم. بدان که همین برایم افتخار بزرگی است، زیرا در این موقعیت حساس، که تمام کفر با همه توان‌شان در مقابل اسلام صف‌آرایی کرده‌اند، و حضور همه ابر جنایتکاران در جبهه کفر به وضوح مشاهده می‌شود، در وضعیتی که شیوخ عربستان با سرمایه به غارت رفته از مردم مسلمان آن کشور، و نیز مستکبران آمریکا، فرانسه و دیگر کشورها با کلیه امکانات به حمایت از دشمن برخاسته‌اند، باری در یک چنین موقعیت استثنایی‌ای، حفظ کیان مکتب اسلام و این انقلاب، به عهده ما سپرده شده، برای این کار، باید یک خدمتگزار بود و در صورت نیاز، از همه چیز خود گذشت. همین، نهایت آرزوی من است.
خدمت آقا و مامان سلام برسان و از طرف من، به خاطر لطفی که به این جانب دارند، تشکر کن و بگو رضا می‌گوید: عرض ادب به شما، وظیفه من است و رعایت جانب احترام شما بزرگان هم، برای ما واجب شرعی است.
راستی!
در مورد این که نوشته بودی مامان شما گله داشت از این که چرا دیر نامه دادم، مثل این که ناچارم مطلبی را به یادت بیاورم؛‌ مگر برای تو ننوشته‌ بودم که من تا به حال از این کارها نکرده بودم و عادت به نوشتن نامه ندارم؟! مگر ننوشتم که کم‌کم باید راه بیفتم؟ باور کن در این مدت تقریبا سه سالی که در کردستان و بعد از آن در جبهه خوزستان هستم، حتی یک نامه هم به خانواده‌ام ننوشته‌ام. در ضمن، به جای این که من توقع داشته باشم در عوض هر نامه‌ای که می‌نویسم، تو برایم دو، سه تا جواب بنویسی، آمده‌ای نوشته‌‌ای نامه‌های چند صفحه‌ای بنویس؟! داری دست پیش را می‌گیری خانوم!
خب، از این حرف‌ها گذشته، نمی‌خواهم بگویم به حدی گرفتارم که حتی فرصت نوشتن یک نامه را هم ندارم، ولی هر چه باشد، اوقات فراغت شما، از بنده بیشتر است ضمنا خوب است یک کمی هم از وضعیت خودمان بگوییم، همان طوری که اطلاع داری، عملیات قدری عقب افتاده ولی ان شاء‌الله سر فرصت به تهران می‌آیم و …
راستی؛‌وضع درس‌ات چطور است؟ با اوقات فراغت این آخر سالی چه می‌کنی؟ اواخر نامه‌ات نوشته بودی فلانی، به من رهنمودهایی بده که در زندگی به کار ببندم. رهنمودم کجا بود بدهم به شما؟ فقط می‌توانم همین قدر بگویم: به فکر آینده خودت و جامعه باش. ببین به چه چیزی واقعا نیاز داری، به دنبال کسب آن باش، تا هر چه بیشتر بتوانی خودت را بساز.
خدانگهدار
اللهم اجعل محیای محیا محمد و ال محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد

آخرین نامه رضا، پانزدهم فروردین ۱۳۶۲، پنج روز مانده به آغاز نبرد والفجر ۱

توضیح: پیش از نگارش این نامه‌، رضا از محبوبه خود نامه‌ای دریافت کرد، که متأسفانه رونوشتی از آن موجود نیست. منتها، با مروری بر همین نامه مشخص می‌شود که طرف مکاتبه رضا، در نامه‌اش از دوری و هجر یار شکوه داشته و حتی کمی غرولند هم چاشنی نوشته‌اش کرده است. در انتهای همین نامه آخرین است که رضا وعده می‌دهد: در پایان فصل امتحانات (خردادماه) منتظر اعلام آمادگی طرف مقابل خواهد بود تا به محض دریافت خبر آمادگی وی، برود دنبال جور کردن بقیه برنامه‌ها، برای برگزاری مراسم رسمی عروسی‌ای.
بسمه تعالی
سلام علیکم
همسر عزیزم، امیدوارم آینده خوشی با هم داشته باشیم و بتوانیم در کنار هم، با اراده‌ای قوی، به خودسازی بپردازیم و به گونه‌ای باشیم که مکتب اسلام، از یک زوج مسلمان انتظار دارد. با این که در این راه، اسوه‌های ما، امیرالمؤمنین (ع) و حضرت فاطمه (س) باشند.
عزیزم
باید این نامه را زودتر می‌نوشتم، ولی به جان خودت، کمتر فرصت می‌کنم در این چند هفته، هر موقع که فراغتی داشتم، سعی کردم با تلفن FX راه دور، تماس بگیرم، بلکه لااقل صدای گرم و دلنشین‌ات را بشنوم. باور کن وقتی آخرین نامه تو را می‌خواندم، با گوش دل صدایت را می‌شنیدم که می‌گفتی….
انگاری رو به رویم نشسته بودی و خودت برایم حرف می‌زدی. الان هم که دارم جواب آن نامه‌ات را می‌نویسم. مثل این است که در کنارم هستی و دارم با خودت حرف می‌زنم.
از موعد شروع عملیات پرسیده بودی آدم حسابی! مگر فتوای امام را ندیده‌ای که ایشان چقدر در رابطه با حفظ اسرار نظامی و مسائل امنیتی سفارش فرموده‌اند؟! حالا دیگر نمی‌دانم آن سؤال را جدی پرسیده بودی، یا شوخی. در هر دو حال، فرمایش امام بزرگوارمان این است: «کوچک‌ترین کوتاهی در مراعات اصول امنیتی، گناهی بزرگ شناخته شده و به منزله شرکت در ریختن خون شهدا و سایر خسارت‌ها و پیامدهای آن است که چه بسا، قابل جبران نباشد.» و در این رابطه است که باید حفظ اسرار کرد. خب، کمی هم از خودمان صحبت کنیم که از هر چه بگذریم. سخن خویش، خوش تر است. راستی، نوشته بودی؛ «کی می‌آیی؟»
یادت باشد؛ قرص باش و محکم؛ تا وقتی که بیایم طوری که هم خودت و هم به من، ثابت بشود وقتی می‌گوییم «قرص و محکم» یعنی چه … البته وقت آمدن من هم معلوم نیست. ان شاء‌الله بعد از عملیات، حالا این که زمان آن کی باشد، خدا می‌داند. ولی ناراحت نباش، این زمان هم می‌گذرد، همان طور که گذشته گذشت.
عزیزم
اگر یادت باشد، یک بار به من گفتی: «من حاضرم اگر امام بفرماید جان‌ات را بده، این کار را با جان و دل انجام بدهم. ولی اگر بفرمایید فلان، من رضایت نمی‌دهم.» آخر فتوای رهبر، مگر «اگر» دارد؟! هر چه که گفت: باید بگویی سمعا و طاعتا هر گونه از پیش خود اجتهاد کردن، خلاف احکام اسلامی است. متوجه شدی؟ حرف امام، واجب الاطاعه است. می‌دانم که از گفتن آن حرف، منظور نداشتی و فقط می‌خواستی حد نهایت کشش و ظرفیت خودت را به من بگویی من هم همان موقع متوجه منظور تو شدم. البته موقعیت تو را درک می‌کنم چه این که یک بار خودت به من گفتی، این که در هر صورت زن هستی، طبعی لطیف داری و زودتر تحت تأثیر احساسات قرار می‌گیری و این تنهایی، روح تو را آزار می‌دهد.
باور کن خودم هم این حس تنهایی و دوری از تو در کنارم را دارم و در خیال، با تو حرف می‌زنم. هر لحظه، به یاد خاطره‌های شیرین گذشته می‌افتم. آن روزی را که می‌خواستیم به قم برویم، یادت هست؟… الان که ساعت یک بعد از نیمه شب است، همه در سنگر خوابیده‌اند و من دارم برایت می‌نویسم. بعد از اتمام این نامه، می‌خواهم بروم جایی، کار دارم. ممکن است تا حوالی ساعت ۳ یا ۴ صبح بیدار باشم. همه‌اش از گذشته گفتم و از آینده، هیچی نگفتم. فکر کنم دو ماهی بیشتر تا خردادماه نمانده باشد. از وضع امتحانات و اتمام آن برایم بنویس و آ‌مادگی خودت را اعلام کن، تا من هم بقیه برنامه‌هارا جور کنم.
خدمت بابا و مامان سلام برسان، خدمت تمام اهل فامیل‌تان، سلام برسان
«اللهم انی اسئلک الیسر بعد العسر»
(خدایا از تو مسئلت دارم آسانی را پس از سختی به ما عطا فرمایی)
به امید زیارت کربلا
ساعت یک بامداد ۱۵ فروردین ۶۲ رضا چراغی

*ادامه روایت همت

… آن شب پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید. اذان صبح روز ۲۷ فروردین ۶۲ که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساک‌اش داشت، از آن در آورد و پوشید. با تعجب پرسیدم: آقا رضا، هیچ وقت شلوار نو نمی‌پوشیدی، چی شده؟ با لب‌هایی خندان به من گفت: «با اجازه شما، می‌خوام برم خط مقدم» گفتم: احتیاجی نیست که بری اون جلو، همین جا بیشتر به شما نیاز داریم. ناراحت شد به من گفت: «حاجی جان، می‌خوام برم جلو، وضعیت فعلی خط رو بررسی کنم. الان اون جا، بچه‌های لشکر خیلی تحت فشار هستند.»
در همین اثنا از طریق بی‌سیم مرکز پیام، خبر رسید که لشکر یک مکانیزه سپاه چهارم بعثی‌ها، پاتک سختی را روی خط دفاعی بچه‌های ما انجام داده. رضا رفت جلو چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، کماندوهای بعثی را می‌زند. همین خبر، نشان می‌داد وضعیت آنجا برای بچه‌های ما تا چه حد وخیم شده گوشی بی‌سیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی.
مدام می‌گفتم: رضا، رضا، همت – رضا، همت!
ناگهان یک نفر از آن سر خط گفت: «حاجی جان، دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا»! و من فهمیدم رضا شهید شده.

:: موضوعات مرتبط : شهید رضا چراغی
:: برچسب ها : , , , , ,
با ما صفحه اول گوگل را تجربه کنید خرید بک لینک ، بک لینک

No comments yet




.:: Powered By : Night Skin ::.
نوشته‌های تازه
آخرین دیدگاه‌ها

تبلیغات رپورتاژ