۱) کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فامیل دورشان با چند تا بچه ى قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچى نداشتند; نه جایى، نه پولى. هفت هشت ماه پا پِى صندوق دار مسجد لُرزاده شده بود. مى گفت «بابا یه وام بدین به این بنده ى خدا.هیچى نداره. لااقل یه سرپناهى پیدا کنه. گناه داره.»حاجى هم مى گفت «پسر جون! وام مى خوایى، باید یه مقدار پول بذارى صندوق. همین.»